من و داستاننویسی؛ صدای منتقد درونی
از اولین روزی که تصمیم گرفتم داستان بنویسم تا به حال فقط یک داستان کوتاه یکصفحهای نوشتهام.و اما صدها داستان طولانی درذهن که داشتهام که پس از نوشتن دو خط از آنها فهمیدم که یا غیرمنطقیاند یا مسخرهاند یا هزار و یک ایراد دیگر دارند که باعث شدند از ادامه دادن آن داستان صرفنظر کنم. این چیزی است که به آن میگویند صدای منتقد درونی. که چیز خیلی مزخرفی است و میشود داستان نوشتن را به نبرد با این صدای منتقد درونی تشبیه کرد. اگر نتوانید آن را سر جایش بنشانید مثل من هرگز موفق نخواهید شد.
البته راههایی برای نرم کردنش وجود دارد، در یکی از پستهای سایت شاهین کلانتری عزیز خواندم که استنلی کوبریک جایی گفته با دیدن فیلمهای بد اعتماد به نفسش را بیشتر کرده. شاید ما هم بتوانیم همین کار را بکنیم. برویم داستانهای کوتاه و بلندی که مشکلات واضحی در روایت و... دارند را بخوانیم بلکه شاید این منتقد ما بفهمد که از داستان ما بدتر هم وجود دارد و انقد گیر ندهد.
امیدوارم بتوانید آن را شکست بدهید...
میشه؟